روزگار چرخید و به پیش رفت.
روزی از روزها که مرد به خانه آمد، عروسک را ندید.
آرِنا رفته بود تا نگاهی بیندازد به دیگر مردمان آن شهر.
مرد هراسان به دنبالش میگشت. میترسید کسی به او آسیبی بزند.
پس سوار بر اسب، در جستجوی آن که عروسکش را برداشته است، از محلّی به محلّی دیگر میرفت. نمیدانست که آرِنا خود حرکت کرده و رفته است.
مرد تصور میکرد عروسک، عروسک اوست و به خاطر او آمده است.
از خود سؤال میکرد که چگونه تا این اندازه به این عروسک علاقهمند شده است! چون تا آن لحظه به داشتن عروسک فکر نکرده بود.
باز هم زمان چرخید و پیشتر رفت...
مرد در اندوه ناباوری، بیشتر و بیشتر پی میبرد که همهی این صفات و خصوصیاتی را که در آن عروسک میدید، روزی در دنیای خود تصور میکرده است.
آِرنا در دنیای با عروسک، حالش خوب خوب بود. آن قدر که میتوانست از قلبِ یک مرد خبر داشته باشد... از قلبی که میتپید.