خانم ریچاردسون روی چمن کنار خیابان ایستاده بود و یقهٔ لباس خواب آبی کمرنگش را محکم گرفته بود. بااینکه تقریباً از ظهر گذشته بود وقتی آژیرهای دود به صدا در آمدند او هنوز خواب بود. دیر به رختخواب رفته بود وعمداً تا دیر وقت خوابیده بود، به خودش گفته بود که بعد از یک روز نسبتاً سخت استحقاقش را دارد. شب قبل از پنجرهٔ طبقهٔ بالا دیده بود که یک ماشین بالاخره جلوی خانه توقف کرده بود. راه ورودی طولانی و غیرمستقیم بود، قوس عمیقی به شکل نعل اسب از جلوی جدول کنار خیابان تا جلوی در ورودی- بنابراین خیابان بهراحتی صد فوت آنطرف تر بود و این آنقدری دور بود که نتواند بهطور واضح ببیند و حتی در مه ساعت هشت شب هوا کاملاً تاریک بود. اما فولکسواگن کوچک و قهوهای مستأجرش، میا را تشخیص داده بود، چراغهای جلویش میدرخشیدند. در مسافر باز شد و فردی قلمی بیرون آمد و در را نیمهباز گذاشت: دختر نوجوان میا، پرل. چراغ داخل ماشین مثل یک جعبهٔ اینه داخل ماشین را روشن کرد اما ماشین تقریباً تا سقف پر از ساک بود و خانم ریچاردسون فقط توانست سایهٔ کمرنگ سر میا را تشخیص دهد، فکل به هم ریختهٔ روی سرش را. میا جلوی صندوق پست خم شد و با باز و بسته شدن در صندوق پست خانم ریچاردسون قیژقیژ ضعیفی را تصور کرد. بعد پرل دوباره سوار ماشین شد و در را بست. چراغهای ترمز قرمز شدند و بعد خاموش شدند و اتومبیل پا در شب تازه آغاز شده گذاشت. خانم ریچاردسون با خیالی آسوده پایین رفته و به صندوق پست سرزده بود و یکدستهکلید در حلقهای ساده بدون هیچ نوشتهای پیداکرده بود. قصد داشت صبح برود و خانهٔ اجارهای در وینسلو رود را چک کند حتی بااینکه میدانست آنها حتماً رفتهاند.
به این خاطر بود که به خودش اجازه داده بود تا دیروقت بخوابد و اکنون ساعت دوازده و نیم بود و او با لباس خواب و یک جفت از کفشهای تنیس پسرش روی چمنهای کنار خیابان ایستاده بود و خانهشان را تماشا میکرد که با خاک یکسان میشد.