در زمانهای دور مردی بود که سه پسر داشت که کوچیکترین اونها اسمش سیمپلتون بو د.همیشه دیگران این پسر رو مسخره میکردن و بهش میخندیدن.
داستان از جایی شروع شد که یک روز پسر بزرگتر برای بریدن چوب به جنگل رفت و اونجا با پیرمردی ملاقات میکنه و ماجراهایی برایش اتفاق میافتد.