بعدازظهری بارونی و طوفانی بود. مریدا روی دسته علف خشکی تو اسطبل نشسته بود و کتابی قدیمی رو میخوند. اون و اسبش، آنگوس، قصد داشتند که اگه هوا کمی صاف تر شد، برای سواری به بیرون برن
مریدا به تصویری از کتاب اشاره کرد و به آنگوس گفت : نگاه کن.اسب های جادویی. این اسب رو سِلتی صدا میکنن. این یه اسب آبیه.
آنگوس غرید و سرش رو تکون داد.معلوم بود که اون دوست نداشت کارهای جادویی انجام بده ، مدتی گذشت و بارش بارون کمتر شد و ابرها هم پراکنده شدن…