خورشید توی آسمان میدرخشید و چند تکه ابر هم توی آسمان حرکت میکردند.
پدر دوچی توی مزرعه کار میکرد و مادربزرگش هم همیشه مشغول خیاطی بود.
آنها نمیتوانستند با دوچی بازی کنند. به همین خاطر هم دوچی خیلی ناراحت بود.
دوچی با دوستانش، گاو کوچولو، راکون و خرگوش قرار گذاشته بودند که با هم بازی کنند.
حالا او و گاو کوچولو زیر درختی منتظر راکون و خرگوش بودند تا بیان و بازی را شروع کنند. آنها خیلی گرمشان شده بود و حوصلهشان هم سر رفته بود.
بالاخره خرگوش و راکون هم از راه رسیدند و همه آنها با خوشحالی رفتند تا یک ماجراجویی جدید داشته باشند.
خرگوش با خودش یک چراغ قوه آورده بود. ا ون نور چراغ قوه را روی زمین انداخت تا بتوانند چیزهای جدیدی کشف کنند.