ه نادر پرید ولی نادر محل نگذاشت و بیاعتنا به او، صاف رفت پای تیر چراغبرق. نگاهی به پنجرهی خانهی وسطی انداخت که پردهاش پشت شیشه لبپر میزد، لهله میزد، مثل موجی که با باد روی سطح آب قِل بخورد و کرخت شود، مثل خود غلامرضا. نگاهش را به غلامرضا داد و ابرو بالا انداخت. «داد بزن دیگه غلام، داد بزن. صداش کن. بگو جمیله.» غلامرضا رامتر از موهای دماسبی پرنیان شده حالا، ولی نه به رامیِ اسب. به رامی و کرختیِ سوارِ بدون اسب. دخترش کامه سرش را از پنجرهی قدیِ اتاق آخری که روبهروی درِ کوچه است بیرون میبرد و میگوید «خوراکت رو برداشتی؟» پرنیان که در مرکز حیاط است نیمچرخی میزند و از روی شانه به مادرش نگاه میکند. «آره.» و خمیازهای میکشد و کف دستهاش را بههم میمالد و بعد توی دستکشهاش، ها میکند. ها... ها... کامه میپرسد «چی کشیدی باز؟» پرنیان از پس دستکشها جواب میدهد «هیچی. دیشب که بارون اومده خورشیدش و هشتیهاش کمرنگ شده. فقط پُررنگشون کردم.»
باران آمده بوده؟ کِی؟ غلامرضا یادش نمیآید باران آمده باشد. حتا بویش را هم حس نمیکند. کامه از درِ راهرو بیرون میآید و نیمچکمهی سیاهش را به پا میکند. کتایون از این نیمچکمهها بدش میآید، میگوید وقتی میپوشد شبیه مردها میشود، شبیه پوتین سربازهاست.
بیماری و بدبختی رو اونقدر دقیق و با جزئیات توصیف کرده که کاملا از درون حسش میکنی و عذاب میکشی! گرچه این هنر و گستردگی ذهن نویسنده رو نشون میده ولی خوندنش برای من سخت بود.
5
یک رمان حرفهای برای خواننده حرفهای! نثر خوب با برشهای زمانی و مکانی نسبتا پیچیده، شخصیتهای دوستداشتنی، جریانی سیال و متقاطع شبیه به بعضی از رمانهای کارلوس فوئنتس