چشمهایم را باز کردم. تازه داشتم گرم میشدم و لذت میبردم که چهقدر اتاق گرم است و هنوز میشود تا ساعت هشت یکعالمه خوابید.
بنیامین ایستاده بود کنار تخت و با چشمهای گرد و کنجکاوش به ما نگاه میکرد. گفت «مامان، نگار گیر کرده توی آشپزخونه.»
خواب از سرم پرید. تو هم بلند شدی و گفتی «چه خبرته حالا؟ طوری نشده که.»
تا برسم آشپزخانه، دلم هزار راه رفت. فکر میکردم الآن با تن خونی یا سوخته یا مثلاً چشمِ درآمدهی نگار روبهرو میشوم. لابد از خواب بیدار شده بود و با هزار بدبختی از تخت خودش را کشیده بود پایین و بقیهاش هم که معلوم است. بیخود نبود اینهمه خوابیده بودم. حتماً آتشی سوزانده بودند با بنیامین که ساکت مانده بودند اینهمه وقت. گریه نمیکرد نگار، ولی بدجوری گیر کرده بود توی یک لنگه دستکش ظرفشویی. دوتا پایش را فروکرده بود توی دستکش و دستکشِ قرمز مثل دامن شده بود به پایش. شاید اگر وقت دیگری بود کلی میخندیدم ولی تو که میدانی، بدترین سم برای من پریدن از خواب عمیق است.
باز هم میبینمش توی اتاق. باز هم صدای اوست انگار. میخواهم بلند بگویم که هیچکس اینجا نیست. دست میگذارد روی صورتش و دعوتم میکند به سکوت.
هنوز گیج بودم. دخترکم تا مرا دید یادش آمد گریه کند. نمیدانستم چهکار کنم تا پاهایش بیرون بیاید. خواستم صدایت بزنم، دیدم خودت آمدهای. من نگار را بغل کردم و تو آهستهآهسته، دستکش را لوله کردی و پایین آوردی، بعد با قیچی کنار انگشتها را شکاف دادی و راحت از پایش درآمد. نگاهش کردی و از بغلم گرفتی بچه را، صورتش را بوسیدی و گفتی «آخه تخمجن، اون تو رفته بودی چه غلطی کنی؟»