خانم رنفرو صدای فریادی شنید و برگشت رو به صدا. در اتاق نشیمن، مهمانهای جشن تولد پنجسالگی داشتند شکلاتهای لقمهای را به صورتشان میمالیدند. تو دلش گفت، گمانم شکلات لقمهای انتخاب خوبی نبود. باید اسمارتیز میخریدم.
رفت تو اتاق نشیمن و گفت: «اون داد و فریاد مال چی بود؟»
آنا ریچاردز که پیرهن صورتی تور و والانداری پوشیده بود، پسر تپلی و موسیاهی را نشان داد و گفت: «جاناتان آب سیبشو ریخت. خیلی پخمهست.»
خانم رنفرو از لای پلکهایش دخترک را نگاه کرد و گفت: «آنا، این کلمه رو از کجا یاد گرفتی؟»
ـ از سریال سِسمی استریت.
خانهی جاناتان اسپارو روبهروی خانهی آنها بود و آن پسر و بن و جنی دائم با هم بازی میکردند. جاناتان ایستاده بود و به لکهی تیره و خیس جلو شلوار پیشسینهدارش نگاه میکرد.
خانم رنفرو دلداریاش داد: «نگران نباش. الان برات خشکش میکنم.»
جاناتان بدون اینکه تو چشمهای خانم رنفرو نگاه کند، گفت: «آخه روی میزم ریخت.»
خانم رنفرو عجلهای رفت تو آشپزخانه که حولهی کاغذی بیاورد. وقتی به اتاق برمیگشت، مردی که ریش سفیدی داشت، جلوش را گرفت. مرد لباس ابریشمی ارغوانی و بلندی پوشیده و کلاه بلندِ قرمز و نوکتیزی سرش گذاشته بود. شال ارغوانی درازی هم دور گردنش پیچیده بود.
مرد پرسید: «وقت نمایشه؟»
خانم رنفرو سر تکان داد: «فکر خوبیه. قبل از اینکه اینجا رو به گند بکشن!»
مرد ریشش را خاراند و گفت: «بچههای پنجساله عاشق شکلاتن.»