جنگ با تمام فضای خاکستری و سیاهش دستمایهی بسیاری از نویسندگان در طول تاریخ بوده است تا قصههایی از دل جنگ را بازگو کنند که کمتر شنیده شدهاند. «هاینریش بل» براساس تجربهی زیستهاش در دوران جنگ جهانی کتاب «آدم کجا بودی؟» را به نگارش درآورده است که داستانی خواندنی و جانسوز از جنگ و تأثیر ویرانیهایش بر زندگی مردم است.
کتاب «آدم کجا بودی؟» Wo warst du Adam اثر «هاینریش بل» سال 1951 منتشر شده است. داستان این کتاب به اواخر دوران جنگ جهانی دوم بازمیگردد و تلخیها و ناکامیهای آن دوران را به تصویر میکشد. «هاینریش بل» حکایت سربازان خسته را روایت میکند و شهر خاکستری و دودگرفته را نمایش میدهد. او با قلم توانایش فضای آن دوران را بهگونهای ترسیم میکند که خواننده خود را در آن زمان و مکان تصور میکند. «هاینریش بل» در این کتاب همانند سایر آثارش سایهی جنگ بر زندگی مردم را روایت میکند و ویرانی و آوارگیهای آن دوران را دستمایهی داستانش قرار داده است. او نفرتش از فاشیسم و جنگ را در کلمات این داستان هم بازگو میکند و زندگی مردم در آن دوران را نشان میدهد. یکی از شخصیتهای این داستان «فاین هالس» است، او در داستان پیش میرود و صفحه به صفحه همراه خواننده بهعنوان شاهدی بر مصیبتهای جنگ قصه را تعریف میکند. این نویسنده داستان را با این کلمات آغاز میکند که نشان از خستگی مفرط روح و روان مردم دوران جنگ است: «نخست مردی با صورت بزرگ، زرد و مصیبتزده از کنارشان گذشت، این ژنرال بود. ژنرال خسته به نظر میرسید. سرش با آن غده اشکی کبود چشمان زرد مالاریایی خوابآلود و دهانی با لبهای باریک مردی بداقبال، شتابان از کنار هزار مرد گذشت.»
«هاینریش بل»Heinrich Böll نویسندهی آلمانی در 21 دسامبر 1917 در شهر کلن آلمان به دنیا آمد. علاقهی او به دنیای ادبیات و داستان از کودکیاش وجود داشت ولی در جوانی به خدمت سربازی رفت و مدتی از این فضا دور ماند. او در جنگ جهانی شرکت کرد و برای ارتش آلمان جنگید. او در این دوران چندین بار مجروح شد و از نزدیک رنج و آسیبهای مردم را نظاره کرد و بیشازپیش از آلمانهای نازی و جنایتهایشان بیزار شد. او براساس تجاربش در این دوران داستانهای فاخر در ادبیات آلمان نوشت و بهعنوان نویسندهای شاخص معرفی شد. او پس از جنگ همراه همسرش آنه ماری به کلن بازگشت و تحصیل در رشتهی ادبیات آلمانی را دنبال کرد. هاینریش بل در سال 1985 در زادگاهش، درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.
«هاینریش بل» نویسنده پرکار و موفق آلمانی است که نامش همچنان زنده است و آثارش به زبانهای دیگر ترجمه شدهاند. او برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال 1972 و جایزهی گئورگ بوخنر در سال 1967 است. او سال 1949 اولین رمانش «قطار به موقع رسید» را منتشر کرد که داستان سربازی جوانی است که در حال بازگشت به لهستان است. این نویسنده زندگیاش را وقف نوشتن داستان کرد و داستانهای دیگری منتشر کرد. او سال 1955 رمان «نان سالهای جوانی» را منتشر کرد که داستان پسر جوانی است که در جامعهای ویران و قحطیزده دلدادهی دختری میشود. این نویسنده در این اثر اجتماعی داستانی عاشقانه و رمانتیک را به تصویر کشیده است که بسیار خواندنی و دلنشین است. این نویسنده در ایران با کتاب «عقاید یک دلقک» بسیار شناخته شده است. این کتاب سال 1963 به چاپ رسید که نقدی بر جامعهی سنتگرا و خرافاتی است. این اثر به فارسی هم منتشر شده و بارها جزو لیست پرفروشها قرار داشته است.
کتاب «آدم کجا بودی؟» اثر «هاینریش بل» را «سارنگ ملکوتی» به فارسی ترجمه کرده و آن را «نشر نگاه» سال 1397 منتشر کرده است. نسخهی الکترونیک این اثر در این صفحه از فیدیبو برای خرید و دانلود موجود است. «سارنگ ملکوتی» مترجم آثار «هاینریش بل» است، او تحصیلاتش را در آلمان گذرانده است و بر این زبان تسلط کافی دارد. از ترجمههای دیگر او میتوان به کتابهای «نان آن سالها»، «دفترچه خاطرات ایرلندی» و «قطار سر وقت» اشاره کرد که نسخهی الکترونیک همهی آنها در سایت و اپلیکیشن فیدیبو برای خرید و دانلود موجود است.
سپس کاغذ آبنبات را باز کرد و آبنباتی دردهانش نهاد. هنگامیکه مزهی ترش و مصنوعی آن را دردهان احساس کرد آب دهانش راه افتاد و اولین موج تلخ و شیرین را قورت داد، ناگهان صدای خمپارهای شنید. خمپارههایی که ساعتها از خط دوردست جبههی مقابل بهسوی آنها پرتاب شده و از بالای سرشان پرواز کرده، در هوا موج زده، میغریدند و مثل جعبههایی که خوب میخکوبی نشده باشند با تکانی شدید پشت سرشان ازهمپاشیده و سروصدایی به پا میکردند.
دومین توپها جلوی آنها بافاصلهای نهچندان زیاد به زمین میخوردند، توپهایی شنی همچون قارچهایی متلاشی شده بر تیرگی روشن آسمان شرق نقش بسته و او به یاد میآورد که پشت سرشان تاریکی بسته و جلویشان اندک روشنایی بود. او صدای سومین بمباران را میشنود؛ بهظاهر کسی میان آنها با پتکی بر تختههای چوبین میکوفت؛ سروصدایی میکرد و چوبها را تکهتکه کرده و نزدیک میشد، خطرناک بود. کثافت و بوی دود گوگرد روی زمین راه افتاده و وقتیکه خودش را روی زمین پرت کرده، به اینطرف و آنطرف میانداخت و سرش را در هر چالهی عمیقی که پیدا میشد فرومیکرد، میشنید که چگونه فرمان دهانبهدهان میگشت: «آماده برای یورش»، این زمزمه از سمت راست آمد و همچون وزوزی از برابر آنان همانند نخ فیوز دینامیتی که بهظاهر در سمت چپ آتش میگیرد، ساکت و خطرناک گذشت و وقتی خشابش را جلو کشید تا برجایش محکم کند چیزی در کنار او به زمین خورد و منفجر شد، بهظاهر کسی زیردستش ضربهای زده بود و حسابی بازوانش را میکشید، دست چپ او در گرمایی مرطوب غرق شده، صورتش را از لجنزار به درآورد و فریاد کشید:
من زخمی شدهام.
خودش نمیشنید که چه چیز را فریاد میکشد، فقط صدایی را شنید که میگفت:
کود اسب.
صدایی خیلی دور، مثل صدایی که از پس شیشهی ضخیمی او را جدا میکرد، خیلی نزدیک و همچنان دور میشنید که میگفت:
کود اسب.
صدایی آهسته و خوددار و دور و گرفته که میگفت:
کود اسب جناب سروان، بله قربان.
بعد همهچیز کاملاً ساکت شد و صدا گفت:
من صدای جناب سروان را میشنوم.
همهچیز ساکت بود فقط در دوردستها صدای قلقلی میآمد که آرام جوشیده و پف میکرد گویی آبی از قابلمه بیرون زده باشد. سپس به یاد آورد که چشمانش را بسته، چشمانش را گشود، سر سروان را دید و حال صدا بلندتر به گوش میرسید، سر پشت چارچوب پنجرهای کثیف و تیره قرار داشت و صورت سروان خسته، اصلاح نشده و عبوس مینمود، چشمانش بسته بودند و حال سه بار پشت سر هم با مکثی کوتاه در بین آن گفت:
اطاعت جناب سرهنگ.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۱۹ مگابایت |
تعداد صفحات | 224 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۲۸:۰۰ |
نویسنده | هاینریش بل |
مترجم |