کشیش از مقابل مجسمهی مریم مقدس گذشت. دکمههای پالتوی بلند مشکیاش باز بود. شال سبزی روی گردنش انداخته بود. بهآهستگی قدم برمیداشت و به دو مرد ژندهپوش که جلوی در کلیسا ایستاده بودند، نگاه میکرد. مردان با دیدن او چند قدمی جلو آمدند، با تکان دادن سر سلام کردند و مردی که مسنتر بود و تهریش جوگندمی داشت، «گفت: پدر، ما را آندریان ویتالیویچ فرستاده، گفت شما کارمان دارید.»
کشیش یادش آمد که دیشب به دوستش آندریان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از کارگران رستورانش را برای نظافت و مرتکب کردن کلیسا بفرستد. کشیش به آندو لبخند زد و گفت: «بله! بله! با من بیابید.»
کشیش کلید انداخت و در را باز کرد. هرم گرمای شوفاژهای روشن سالن، بهصورتهایشان خورد. کشیش در را بست، پالتویش را درآورد و روی جالباسی کنار در آویخت و رو به آنها گفت: میبینید که باید چهکار کنید؛ همه چیز بههمریخته است... بیابید جلوتر تا بگویم از کجا باید شروع کرد...