شب بود، همه خوابیده بودند بجز توتو.
صدای خرو پف برادرش نمیگذاشت بخوابد و او نمیدانست چکار باید کند.
توتو، ملحفهاش را مثل شنل دور گردنش گره زد و دستگاه موسیقی را روشن کرد و رقصید و بالا و پایین پرید. اما هیچ کدام از اعضای خانوادهاش بیدار نشدند و توتو دوباره به رختخوابش برگشت. بازهم نتوانست بخوابد.
توتو تصمیم گرفت کاری کند تا خوابش ببرد.
اول رفت سراغ کتابها و چند تا کتاب خواند. بعد در تخت خوابش دراز کشید و ستارهها را یکی یکی شمرد. اما باز هم خوابش نبرد.
دیگر هیچ فکری به ذهنش نمیرسید.