ذهنم باز بود. مثل تلویزیونی که کانال به کانالش کنند و هر چه بخواهند، پخش کند. همه چیز یادم بود. می دانستم نباید حرف نقره کار روی زمین بماند. وگرنه ممکن بود توی مناقصه پروژه جدید شرکت کمکم نکند برنده شوم. این حاجی هر روز دارد دم کلفت تر میشود. چطور همه اینها در خاطرم هست؟ یعنی من همزمان حاج محمد فرش فروش و محمودرضا خان هستم که شرکت مهندسی مشاور دارد؟ به معین زاده که تازه یادم آمد معاونم است گفتم به هر دو آشنای حاجی نقره کار بگوید شنبه سری به شرکت بزنند و رزومه کاری هم یادشان نرود. سرگیجه ملایمی گرفته بودم. از جایم بلند شدم. معین زاده خواست کمک کند، گفتم احتیاجی نیست و کنارش زدم.
به گوشه دیگر سالن رفتم. جایی که پنج نفر در حال بحث سیاسی بودند. از آن میان، رسولیان را به جا آوردم. صدایش زدم و سلام گفتم. به سمتم آمد و مودبانه دست داد و گفت: «مهندس نباتی! ما روی قول شما حساب باز کردیمها! الان ذکر و خیر شما بود اتفاقا. راستش بعضی دوستان زیاد به حمایت شما از این طرح مطمئن نیستن!» مهندس نباتی؟ بله! یادم بود! مهندس نباتی! با همه شان دست دادم و گفتم: «قولی که دادم سر جایش هست. منوط به این که بودجه اون پروژه عمرانی شهر ما رو هم تصویب کنن». یکی شان گفت: «مهندس عزیز! اون با من. شما و آقای رسولیان فقط از این طرح اجتماعی ما حمایت کنید با تمام قوا. ما در خدمتیم». گوشهایم سوت می کشید. یک جای کار میلنگید. من واقعاً کی بودم؟