مادر؟ مادرکجایی؟
«چیه جهان بیا آشپزخونه، بیا چایی و صبحونت حاضره.... اومدی؟ چایی رو واست شیرین کردم، بشین یه چیزی بخور ضعف نکنی.»
مگه من نگفتم هرموقع مهسا زنگ زد درست باهاش صحبت کن؟ هان؟
«آخه مادر هر روز یه دختر بهت زنگ می زنه، این که نشد کار! حالا دیگه باید بری دنبال زندگیت؛ اینا که واسه توآب و نون نمیشه.»
تو به این کارا کار نداشته باش....
«چه خبرته! خونه رو گذاشتی رو سرت؟ این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ تو احترام بزرگتر حالیت نمی شه؟ تو خونۀ من جای این کارا نیست.»
«چیزی نیست جمشید. بشینید صبحونه بخورید.»
«زری یه بار دیگه بی خودی ازش دفاع کردی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.»
سرم را انداختم پایین و از آشپز خانه رفتم بیرون.
آنقدر کله خر و یک دنده بودم که اشتباهم را قبول نداشتم و سریع وسیله هامو جمع کردم. مادر که انگارهیچ اتفاقی نیفتاده آمد دنبالم.
«کجا می خوای بری مادر؟»
ولم کن بذار برم.
«زری برگرد.»
زدم بیرون و مستقیم رفتم باربری یکی از دوستانم که از موقع سربازی با هم رفیق بودیم.