وقتی رویا از مدرسه بازگشت و با شتاب وارد خانه شد، خودش را به آشپزخانه رساند. مرضیه مشغول پختن غذای ظهر بود.
رویا کیفش را به کناری پرتاب کرد و بدون سلام درباره اتفاقات نیوفتاده شروع کرد به حرف زدن و خیالبافی کردن و اینکه تمام نمراتش را بیست گرفته و قرار شده به عنوان شاگرد نمونه به او جایزهای بدهند.
مرضیه که می دانست رویا شاگردی ست که همیشه بخاطر نمرات بدش توبیخ و تنبیه میشود و اگر وساطت نمیکردند حتما از مدرسه اخراج میشد از دروغ های ریز و درشت و پشت سر همِ رویا عصبانی شد و محکم کفگیر دستش را روی ماهیتابه داغ کوبید و به طرف رویا خیز برداشت و گفت:
ـ بسه دیگه چقدر دروغ و مزخرفات به هم میبافی؟ خسته شدم از دستت. آخه چرا؟ چرا انقدر چرت و پرت میگی؟
رویا از دست مرضیه که می خواست به باد کتکش بگیرد فرار کرد و به کمد دیواری اتاقش پناه برد و گریست و در میان گریههایش از اسامی که وجود خارجی نداشتند کمک طلبید.
مرضیه پشیمان از رفتارش پشت در اتاق رویا نشست و نگران و سردرگم دو دستش را روی صورتش گذاشت و به فکر فرو رفت که چگونه میتواند جلوی رفتارها و حرفهای غیر عادی رویا را که همیشه باعث غافلگیریاش میشود بگیرد.
او به حال و روز خودش و رویا گریست و از خدا کمک خواست تا بتواند شرایط را تاب بیاورد و تحمل کند. مرضیه تا به یاد داشت از زمان تولد رویا تا سه و چهار سالگی همه چیز خوب و بر وفق مراد بود. رویا، رویاییترین دختری بود که هر پدر و مادری آرزویش را داشت.