طاهر، بدعنقیاش شهرهی شهر بود. بعد از آن ماجرا با همهی مردم چپ افتاد. راهبهراه فحش میداد و زنش به سینه میکوبید و ما را، یعنی همه مردم شهر را، لعن و نفرین میکرد. چه هیزم تری بهشان فروخته بودیم؟! نمیدانستیم.
سکینه، زن طاهر، همان روزها از بس که غصه خورد و مردم را نفرین کرد آخرش دق کرد و مرد... طاهر هم شد سگ هار. پاچهی هر کی که به در خانهاش نظر میکرد میگرفت، تا چه بماند که کسی در مورد دخترش حرف نامربوطی میزد؛ جوی خون راه میانداخت.
بقول معروف: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها...
بالاخره گندش در آمد! شکم دختر بالا آمد و موقعاش شد و زائید. یعنی بعضیها گفتند که زائید. ولی ما، مردم شهر، هیچکداممان ندیدیم که بزاید. ولی خالهزنکها گفتند که طاهر دخترش را مجبور کرده بچهی تو شکمش را بیندازد. یعنی آنقدر اینور و آنور دوانده بودش و ضربه به شکمش زده بود که بچه را سقط کرده بودند. یکی گفت انداخته بودندش توی زبالهدانی... ما که ندیدیم، گفتند.!
طاهر دست دخترش را گرفته و راه افتاده بود پی مسبب بدبختیاش. کجا رفت؟ ندانستیم. یکی گفت رفت سمت جنوب، یکی میگفت دیدهاش میرفته طرفهای غرب، یکی هم گفت طاهر خودش گفته میرود سمت شرق.
الان خانهاش شده پاتوق ارواح و جن و پری؛ متروکه و درب و داغان. یکی میگفت روح سرگردان خاور، با آن موهای وز وزی و حناییاش، را آنطرفها دیده، و یکی میگفت سگ سیاهی را دیده که داخل آنجا شده و یهو تبدیل شده به یک جن. هر کسی چیزیی میگفت، اما همهمان میدانستیم آن دیگری، بلوف میزند.