راحت میتوانست با چشم بسته راه برود. چون میدانست کجا دارد میرود. تا ابد میتوانست آنجا بدود: پاهایش فرمان درست به مغزش میدادند، ولی دردش داشت بدتر میشد، کلیههایش میسوختند. نفس کشیدن سخت شده بود، ولی همچنان به رفتن ادامه میداد. برای اولین بار میخواست راه برگشت را هم همانطور برود. احتمالاً پدر بزرگ در ایوان نشسته بود و حیواناتش را تماشا میکرد. سعی کرد عجله کند، تندتر دوید. احتمالاً از آخرین قسمت هم گذشته بود: کویین رُز. از وقتی زردآب تا حلقش بالا آمد یاد حرف مربیاش، جس افتاد که گفته بود تا وقتی نایستادی زردآب هیچ ضرری ندارد، پس فقط برو. بعد قی کرد و چشمانش را باز کرد تا استفراغش روی کفشهایش نریزد. به جلو خَم شد، بازوهای سفتش روی زانو، تُف کرد تا همه چیز بیرون بیاید. نفسنفس زد، حس میکرد تمام بدنش کوفته شده. وقتی نفسش سر جایش آمد، قد راست کرد و سر گذاشت سمت خانه. هنوز نیم ساعت دیگر وقت داشت.
بام ساختمان را میتوانست ببیند. خانه برای خودشان دو تا خوب بود. هر دو طبقه، اول بودند برای همین پدربزرگ مجبور نبود مثل خانه اصلی از پلهها برود بالا. اتاق هر دو یک در به حمام داشت. آسایش کامل برای پدربزرگی که هیچ وقت با لباس خواب بلندی که تابستان و زمستان میپوشید به آشپزخانه نمیرفت. قبل از آنکه برای قهوه صبحانهاش بیاید لباس میپوشید. آن خانه آنقدر کوچک بود که راحت با یک بخاری و یک پنکه گرم و سردمیشد. او تِلِسکوپش را بیرون پنجره اتاق زیر شیروانی روی یک سکو گذاشته بود. ایوان هم راست کار پدربزرگ بود. دو پله با زمین فاصله داشت. با طاووسهایش.