صدای ساز و نقاره هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. نمیدانستم درست است یا نه؟ ولی آرامآرام قدم به کوچه گذاشتم و تنها گوشهای ایستادم. عروس را میآوردند.
سهراب گفته بود عروسیشان دیدنی است. آداب مخصوصی دارد. این اولین باری بود که چنین مراسمی میدیدم.
خواستگاری، بله برون، بند اندازون، حنا بندون، جهاز برون، عروسی، و لابد فردا هم پاتختی و بعد هم مراسمهای دیگر. پدر و برادر عروس او را همراهی میکردند. سهراب روی پشتبام منتظر ایستاده بود.
مانند غریبهای که حتی به عروسی دعوت نشده باشد، به مراسمشان نگاه میکردم. زنها از کنارم میگذشتند و بعضی زیرچشمی براندازم میکردند و بعضی هم چشم در چشمم میدوختند و با نگاهشان گویی برایم دل میسوزاندند. از من دور میشدند، اما نگاهشان را از من نمیگرفتند و باهم پچپچه میکردند. همه مرا میشناختند. مرا؛ عروس دهکده را.