استاد با فنجانی از قهوه و کتابی که تا وسطهایش را خوانده، روی کاناپه لم داده بود. ساعت نه شب را نشان میداد و هنوز زنش از مهمانی نیامده بود. گرسنه بود اما حال شام درست کردن نداشت. ساعت نه و نیم، قهوهاش تمام شد و هنوز از زنش خبری نبود. ساعت ده سرانجام کتاب را کناری گذاشت. به تلفن همراه زنش زنگ زد اما جواب نداد. تصمیم گرفت تلویزیون تماشا کند. اولین کانال، اخبار بود و تصاویر جنگی را نشان میداد. بعد حوصلهاش سر رفت. کانال دوم را گرفت که میزگردی ظاهراً مهم بود. اما موضوعش مورد علاقهاش نبود. کانال بعدی فیلمی درجه سه نشان میداد از همانها که حدس زدن قسمت آخرش مثل آب خوردن بود و زنش کشتهمردهشان بود. کانال را عوض کرد. اینبار فیلمی جدی پخش میشد. در حال تماشای فیلم بود که خوابش برد. رأس ساعت ۱۱ زنگ خانهاش به صدا درآمد. قطعاً زنش نبود چرا که کلید داشت. در را که گشود شخص شیطان را با همان اسلوب شرح داده شده در کتابها را دید. روی سرش دو شاخ داشت و دم با شنلی قرمز و از بالای کلهاش دودی بلند بود.
استاد پرسید: بالماسکهست آقا؟ شیطان خندید و گفت: خیر داداش. من شیطان هستم.