انگشتری بزرگ از عقیق بر دستش بود. و دانههای تسبیح آرام آرام از میان انگشتان پهلوان میغلتید و بر روی هم سوار میشد. پهلوان در گوشهی مسجد نشسته بود و به پیروزی فردا فکر میکرد... ناگهان صدای نجوایی که از شبستان میآمد، تمام ذهنش را به خود جلب کرد: «خدایا به فرزندم کمک کن در مبارزه با پهلوان پوریا پیروز گردد. موفقیت پسرم در گرو این پیروزی در کشتی فردا مقابل پهلوان ایرانی است.
هر طور شده باید در این مبارزه پیروز گردد، ما از سرزمین دوری به ایران آمدهایم.»
صدا، صدای مادری پیر بود که در گوشهی شبستان نشسته بود. پهلوان پوریا را به فکر فرو برد. هیچکس در شبستان باقی نمانده بود. کم کم آفتاب داشت خودش را نشان میداد. انگار غمی در سینهی پهلوان سنگینی میکرد. پهلوان آرام و قرار نداشت. دانههای تسبیح به سرعت از لای انگشتان پهلوان رد میشد و بر روی هم سوار میشد. هنوز صدای آن مادر پیر در گوشش بود. دیگر طاقت نیاورد. باید آماده میشد... به آرامی خم شد و کفشهایش را پوشید. راهی میدان اصلی شهر -محل مسابقه-شد...