خودم میدانستم که باید همراهش بروم. از کلاس بیرون رفتیم. وحید دست به کمر و لنگلنگان راه میرفت. پشت شلوار قهوهایاش خاکی شده بود. از گوشهی چشم نگاهش کردم، ابرو درهم کشیده، لبش را به دندان گرفته بود. جداً نمیخواستم این مادرمرده را به این روز بیندازم، فقط میخواستم کمی بخندیم و فضای کوفتی عوض شود، اما توی دردسر افتادم.
داشتم توی ذهنم حرفهایم را آماده میکردم که در دفتر کارش را بازکر د و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به بیخیالی زدم. هیچوقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشتهاند «دفتر» دل خوش داشته باشم؛ نمیدانم خاصیت وجودیاش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که اینجا به کمین خطاها مینشینند یا به نفرتم از مدرسه برمیگردد؟