نفسم، بدجوری تنگی میکند. احساس میکنم که اگر لحظهای دیگر توی پشهبند بمانم، خفه خواهم شد. به سرعت از سوراخ پشهبند بیرون میزنم. به شدت عرق کردهام. با دست، عرق پیشانیام را میگیرم. هوا دم کرده است و سنگین. شب، بدون ستاره. توی تاریکی چشم میدوانم. حیاط، در سکوت مرموزی فرو رفته. بوتههای بلند وسط حیاط، بدون حرکت ایستادهاند. روی تختها، پشهبندها به سفیدی میزنند. از نگهبان خبری نیست. معلوم نیست کجا رفته.
پا میکشم طرف تانکر آب. شیر را باز میکنم و مشتمشت آب میزنم به سر و صورتم. حالا، کمی احساس راحتی میکنم. کمی سبک شدهام. صدای خشخش اسلحه به گوش میرسد. تا به خودم بیایم، نگهبان از پشت دیوار بیرون میپرد و توی تاریکی شکل میگیرد:
ـ کی آنجاست؟
صدای حسن است. میگذارم بیاید جلوتر. این، دومینباری است که سر نگهبانی او، از خواب پریدهام.
ـ تو چهات شده امشب؟
میگویم: «خودم هم نمیدانم چه مرگم است. احساس خفگی میکنم.»
ـ گرووومپ!... گروومپ!...
ـ گرووومپ!... گروومپ!...
در عالم خواب و بیداری، صدا را میشنوم.