وقتی به هوش آمد، نمیدانست چند وقت بیهوش بوده، بدنش کوفته شده بود و درد میکرد با تلاش فراوان خودش را سرپا نگه داشت، به هر طریقی سعی میکرد خود را با استفاده از شیارهای بدنه گودال بالا بکشد، ولی هر بار ناامید و شکست خورده به سرجای اولش بر میگشت.
اینبار فریاد زنان کمک خواست، ولی انگار آن تکه از زمین، تکهای جدا از دنیا بود. ترس سرتاسر وجودش را فراگرفته بود. صدایش میلرزید و فریاد کنان کمک میخواست، لحظهای به بالا نگاه کرد، آسمان آبی را دید که چند پرنده در آن همدیگر را دنبال میکردند، صدای پایی شنید و همزمان چهره مردی را دید که از بالا به او نگاه میکرد...