در سرزمینی دور ، پادشاهی با همسرش زندگی میکرد.
آن ها یازده پسر و یک دختر به نام الیزا داشتند.
پادشاه و خانواده اش خوش بخت بودند تا اینکه ملکه بیمار شد و از دنیا رفت.
پادشاه با زنی ازدواج کرد تا از بچه ها مراقبت کند،اما این زن یک جادوگر بود.
اون وقتی وارد قصر شد و فرزندان پادشاه را دید عصبانی شد و خواست از دست آنها راحت شود…