پدرام همچنان قدمزنان پیش میرفت تا اینکه وارد بازار بزرگی شد. در اینجا تمام افکار منفیاش را از یاد برد و به دست فراموشی سپرد. او فقط یک تصمیم داشت و آن هم پیدا کردن کار بود. در بازار همه در تکاپو و داد و ستد بودند. او همچنان آرام و آهسته پیش میرفت که ناگهان چشمش به تابلویی افتاد: «بازار بزرگ لباس» وارد بازار شد، محل بسیار بزرگی بود و از ظاهر مغازهداران معلوم بود آدمهای مرفهی هستند. در داخل مغازهها هزاران لباس روی رگالها به نظم آویزان و آماده فروش بود و در داخل گاوصندوقهایی که گاهی اوقات باز و بسته میشد، اسکناسهای درشت به چشم میخورد، بهطوریکه آرزوی داشتن آن همه ثروت را در دل هر تماشاگری برمیانگیخت، اما او با اتکا به نفس خود اعتنایی نمیکرد و همانطور آرام و آهسته پیش رفت تا اینکه در اثر درد شدیدی که در پای خود احساس کرد، بیاختیار خود را به کنار مغازهیی کشاند. در همین لحظه نگاهش با جوانی در داخل مغازه تلاقی کرد. جوان پیراهن ابریشمی نازکی به تن داشت و ساعت مچی گرانقیمتی به دست و دو انگشتر درشت برلیان هم روی انگشتانش خودنمایی میکرد. لحظهیی بعد دید که او با وقار تمام روی تشکی در بالای مغازه قرار داشت، نشست و چون از داد و ستد فارغ شده بود، در گاوصندوق را باز کرده تا پولهای دریافتیاش را داخل آن بگذارد.