کژال که بهت و حیرت مجال فکر کردن را به او نمیداد، درحالیکه تمام وجودش، یکصدا با تپش تند قلبش، در درون فریاد برآورده بود که زبان مادر را بسته نگه دارد تا راز نهفته را آشکار نکند، با صدای خفهای جواب داد:
ـ قول میدهم.
ـ با شناختی که از تو دارم، به قولت اطمینان میکنم. فقط یادت باشد زمانی اجازه داری به پستوی خانه که صندوق آهنیام در آنجا قرار دارد بروی و در آن را با کلیدی که جایش را الآن بهت میگویم باز کنی که من دیگر زنده نباشم. آنچه در آن صندوق است، جزیی از ارثیهی من به توست، به اضافه یک دفتر که قصه ناتمام یک زندگیست، قصهای که تو باید تمامش کنی. فهمیدی چه گفتم؟
نه، نمیفهمید. گیج شده بود، گیج و سردرگم. سر در نمیآورد. مگر در آن صندوق آهنی چه بود که تا این حد برای مادرش ارزش داشت که فکر کردن به آن، یک عمر دلش را سوزانده بود.
زنگ گوشخراش تلفن که تازه از نفس افتاده بود، دوباره طنینانداز شد. کژال بهتزدهتر از آن بود که حرکتی از خود برای برداشتن گوشی، نشان دهد و در همان حال گفت:
ـ با وجود اینکه حرفهای شما باعث تحریک حس کنجکاویام شده، اما چشم تا وقتی اجازه باز کردن آن صندوق را به من ندهید، بر حس موذی کنجکاویام غلبه میکنم.
ـ این اجازه وقتی صادر میشود که دیگر قلبی در سینهام نمیتپد و چشمهایم برای همیشه بسته شده.