راهی که رضاشاه در آن قدم گذاشته بود، کمابیش توسط محمدرضاشاه پهلوی ادامه یافت و در دهۀ پایانی حکومت او، یعنی دهۀ پنجاه شمسی، ایران بدون اغراق، مدرنترین، مقتدرترین و پیشرفتهترین کشور منطقه بود. به برکت درآمد سرشار نفتی که در اوایل دهۀ ۱۳۵۰ چند برابر شد، تولید ناخالص داخلی و درآمد سرانۀ ایرانیان بهشدت افزایش یافت و شاخصهای اقتصادی، رشدهای خارقالعاده را نشان میداد. ارتش افسانهای شاهنشاهی ایران، نهتنها تبدیل به قدرتمندترین و مجهّزترین ارتش منطقه شده بود، بلکه «پنجمین نیروی بزرگ نظامی جهان» نیز بود.[۲] در پرتو گسترش شهرنشینی، برنامۀ تحصیلات رایگان و توسعۀ دانشگاهها و نشریات و کتابهای زیادی که منتشر میشد، در کنار شبکههای رادیو و تلویزیون دولتی و جلوههای هنر و سینما، فضای کشور در مجموع به فضایی نوگرا و غربی تبدیل شده بود. در این فضا، روحانیت به عنوان «ارتجاع سیاه» مظهر عقبماندگی و واپسگرایی معرفی میشد. ادبیات رسمی و رسانهها با تمام توان، افکار عمومی را بر ضد ارزشهای دینی و روحانیان میشورانیدند و القابی مانند «ملای مفتخور تنپرور» و «روضهخوان کلّاش» و... نقل مجالس و محافل و رسانههای رسمی و غیر رسمی بود.
ولی ناگهان همه چیز زیر و رو شد. انقلاب اسلامی چون توفانی سرکش در مدت کوتاهی کشور را درنوردید و همان فرزندان ایران نوگرا و مدرن که شب و روز در میانشان شاهدوستی و غربگرایی ترویج شده بود، بساط سلطنت شاهنشاهی را برای همیشه برچیدند و از میان همۀ نیروهای سیاسی ایران، از چپگرا گرفته تا روشنفکران لیبرال، به ناگاه هُمای قدرت بر شانۀ روحانیت نشست. اما چرا و چگونه؟