راهبهی جوان با عجله کارمنسیتا را از پلهها بالا برد تا به یک اتاق مخفی بروند، اتاق رازآمیزی که قرنها پیش آن را ساخته بودند. مهاجمان نیز در طبقهی اول کلیسا مشغول خرابکاری بودند. راهبه مادر فرانکی را به گوشهی اتاق برد ــ چند شمع این قسمت را روشن میکردند ــ و بعد او را روی یک پتوی خاکستری خواباند. هر دو زن بهسرعت نفس میکشیدند، با ضرباهنگی موزون؛ دم، بازدم؛ دم، بازدم.
راهبه با صدایی آرام گفت: «.Tranquila, Tranquila»
باران مثل مضراب روی سقف ضربه میزد. صدای رعد هم مثل ضربهی طبل بود. در طبقهی اول مهاجمان اتاق غذاخوری را آتش زدند و ترقتوروق شعلهها به گوش میرسید، صدایی شبیه صدها قاشقک موسیقی. چند نفری که از کلیسا فرار نکرده بودند با صدای بلند فریاد میکشیدند، فریادهایی بلند و ملتمسانه که دستورهایی آرام و سنگدلانه به آنها پاسخ میداد. صداهای آرام و بلند، شعلههای ترقتوروقی، شلاق باد، باران طبال، و غرش رعد یک سمفونی را خلق کردند. سمفونی خشم که مدام اوج میگرفت و بلند و بلندتر میشد... و بعد به محض اینکه متجاوزان قبر پاسکوآلِ مقدس را باز کردند تا به استخوانهایش بیحرمتی کنند صدای ناقوسهای کلیسا همهجا پیچید و سبب شد که همگان به طرف بالا نگاه کنند.
و دقیقاً در همان لحظه فرانکی پرِستو به دنیا آمد.
کتاب بسیار زیبا و قابل تامل بود. پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
زندگی جاریه و اومدیم زندگی کنیم
اگه به نیروی برتر اعتماد کنیم واقعا زندکی عالی جلو میره و جای نگرانی نداره.
آدمها اونجایی هستن که باید باشند.
ما زنده ایم که ز ندگی کنیم
زندگی نمیکنیم که زنده بمانیم.
4
امتیاز ۴ از ۵
یک داستان محصور کننده با روایت جالب و قابل تحسین.
علاقه مندان به حوزه موسیقی حتما این کتاب رو مطالعه کنند.