پدر و مادرش مرده بودند و خودش هم مجرد بود. و حالا هنگ برای او حکم خانوادهاش را داشت.
عاقبت به حرف آمد:
«متشکرم دیوید. اما به کامیونی که اینجا رو به قصد آلکس ترک میکنه بگو که من زودتر از یک ساعت دیگه نمیتونم تو هنگ باشم. چشمشون کور، باید صبر کنن. حالا تا دیدار بعدی خدا نگهدار.»
با بیسیم، به ما فرمان داده شد که با تانکهای خود پیشروی کنیم. آخرین باری که تونی را دیدم، در صحرا بود. جسورانه به آسمان مینگریست و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
آپارتمان تونی در طبقهی اول ساختمان بود. زنگ در را به صدا درآوردم. ناگهان احساس دلتنگی کردم. بیش از پنج سال بود که او را ندیده بودم. میترسیدم به علت گذشت زمان رشتهی محبت ما از هم گسیخته شده باشد.
هرچند به گذشتهی روشنمان اطمینان داشتم، ولی حالا دوستیمان یقینا نمیتوانست به همان استواری سابق باشد و در آینده هم میترسیدم از هم جدا شویم.
دوباره زنگ زدم. جوابی داده نشد. بعد در روشنایی کمرنگی که بر پلههای کثیف آپارتمان تابیده بود، روی یک علامت جملهی غلطی را خواندم که نوشته بود:
«زنگ کار نمیکند، در بزنید.»
در را با شدت کوبیدم. تونی در را باز کرد و من حس کردم که حدسم دربارهاش اشتباه بوده است. تغییری نکرده بود. موهایش کثیف بود. لباسش خیلی تنگ به نظر میآمد. صورت آرامش از نیشخندی که بر لب داشت، چروک برداشته بود. یادم رفته بود که پوستش خیلی سفید است.
اتاقی که تونی مرا به آن راهنمایی کرد، درهم و برهم مینمود. لباسها و جامهدانهایش در همه جای اتاق پراکنده شده بود.
یک جفت چکمهی سوارکاری و یک چمدان پوست خوکی را برداشت تا جایی برایم روی یک مبل چرب و کثیف خالی کند.
تونی گفت:
«ریچارد عزیز، شما ناشرها شبها چیکار میکنین؟ خوب حالا اول بگو ببینم چی میخوری؟»
«تو چی داری؟»