روزی کاپیتان اردک میخواست به بیرون از شهر بره.
به داخل پارکینگ خونش رفت و داخل ماشینش نشست، همون لحظه که میخواست ماشین رو روشن بکنه، یک دفعه صدایی شنید.
کاپیتان اردک فهمید که ماشینش اصلا بنزین نداره تا بتونه اون رو روشن کنه و بیرون بره.
تصمیم گرفت به خونهی دوستش بز بره و ازش کمی بنزین بگیره، اما…