نماز جماعت تمام میشود. بلند میشوم و راه میافتم به طرف درِ حسینیه حاجهمت. هوا دم کرده است و همه خیس عرق هستند. حتی کولرهای حسینیه هم باد گرم میزند. جلوی یکی از ستونها، دمپاییهایم را برمیدارم و میزنم بیرون. زمین داغِ داغ است و آفتاب با تمام قدرت میتابد.
نور خورشید مجبورم میکند چشمانم را نیمهباز نگه دارم. راه میافتم طرف ساختمان گردان. سیل آدمهای لباس خاکی است که به طرف ساختمان گردانها در حرکتند. بعضی از شدت گرما چفیههای سیاه و سفید را بر سر کشیدهاند. نگاه به جلو میکشم. ساختمان پنج طبقه گردانها جلوی رویم هستند: انصار، کمیل، حمزه، مقداد، حبیب، مالک و در گوشهای عمار به تنهایی بر دیگران مینگرد. نگاهم میرود روی نوشتههای دیوار ساختمان انصار: «خداوند در آسمان ملائکه را دارد و در زمین بسیجیها را» و «کربلا رفتن خون میخواهد. شهید حاجمحمد ابراهیم همت».
به ساختمان گردان میرسم. چند نفر جلوی در ایستادهاند؛ به انتظار لیوانی برای نوشیدن آب از منبع جلوی در. این دیگر برای همه عادت شده. با هر بار رد شدن از جلوی منبع، باید لیوانی از آن بخورند؛ در این گرمای بیامان.