چشم میدوزم به جلو. از این راه، دژی را میبینم که عمود است بر خاکریزی که ما کناره آن را گرفتهایم و میرویم. دژ کانال زوجی است. صبح مسعود آنجا را نشانم داد. برجک تانکهای دشمن را که در آن سوی کانال جولان میدهند، میبینم و کلههایی که لحظهای از توی دژ میرویند و ناپدید میشوند.
ـ به ستون بشید... پراکنده نرید، نظم خودتون رو حفظ کنید.
این صدای حاج نصرت است که توی این هیر و بیر میخواهد که با نظم حرکت کنیم! گردانی که میگریزد و شبح مرگی که دنبالمان کرده و از ته ستون یکییکیمان را میقاپد و ما که سگدو میزنیم تا آخرین نفر نباشیم.
ـ به ستون بشید... فرماندهها، بچهها را به ستون کنن... همینجور نرید، باید اونجا با دشمن درگیر بشی م...