روبهروی ترمینال اتوبوسرانی، جلو مغازهها و فروشگاههای بزرگ، حاجی فیروز و دو همراهش در حال رقص و آوازخوانی بودند. مردم ایستاده بودند و تماشا میکردند و پولی کف دست حاجی فیروز میگذاشتند. هیچکس پارمیدا را ندیده بود که دنبال حاجی فیروز از داخل بازار بیرون آمده، پابهپای آنها دویده بود. میان آنهمه هیاهو، مهشید صدای جیغ شادمانه دخترش را شنید. خودش را به ایستگاه رساند. با شنیدن صدای دخترش، مثل بادکنکی که خالیاش کرده باشند ولو شد روی زمین. وقتی اتوبوس دو کابینه از مقابل چشمانش عبور کرد، حاجی فیروز و همراهانش را دید که دایرهزنان میخواندند و در پیادهرو در حال حرکت بودند. پارمیدا دنبالشان بود. میرقصید و باد زیر دامن چیندارش افتاده بود.
حاجکاظم و محمدعشقی دیدند که مهشید دخترش را بغل گرفت و با صدای بلند گریست. مردم تعجب کرده بودند و حاجی فیروز برایشان دایره میزد و میخواند.
حاجکاظم خیالش که راحت شد، میخواست زودتر به حرم برود و نمازش را بخواند، اما دلش نیامد از دستفروش سوالش را نپرسد:
ـ عشقی، قفل آرامگاه بانو این اواخر باز شده که من خبر ندارم؟
عشقی گفت: نه به این بارگاه مقدس! سالهاست کسی نرفته فاتحهخونی.
ـ یعنی پسرش نیومده دیگه سراغش؟
ـ نه. نیومده. شایدم به رحمت خدا رفته حاجی. خیلی پیر بود.
حاج کاظم گفت: لا اله الا الله. خدا بیامرزه همه رفتگانو. به نظرت وقتش نشده قفل آرامگاهو بشکنیم و دستی به حجره بانوی کوچه زغالی بکشیم؟