در خیابان دفنباخ جلو میرفت. رگبار شروع شد، رگباری تابستانی که با راه رفتن او و پناه گرفتنش زیر درختها، کم و کمتر میشد. مدتها فکر کرده بود مارگارت مرده. دلیلی وجود ندارد، نه، دلیلی وجود ندارد. حتا در سال تولد هر دوِ ما، وقتی این شهر از بالا شبیه تل آوار بود، یاسها ته باغها و بین ویرانهها گل میدادند.