تابلوهای راهنما او را تا لبهی یک راهپله کشاندند. در آنجا مسافران در هم میلولیدند. آن پایین، نوعی خفگی حاکم بود. کنار دری کوچک، جوانی با روپوشی آبی نشسته بود و نیمکلاهی بر سر داشت. بلیتها را سوراخ میکرد. آنقدر پولک سبز و زرد دوروبر او ریخته بود که انگار از یک جشن برگشته، اما خوشحال به نظر نمیرسید. افسردگی خاصی بر چهرهاش سنگینی میکرد. عینکی دستهشفاف بر دماغِ گِردش سوار بود. حلقههائی توُدرتوُ از گوشهایش آویزان بودند. با اینکه هیچ چیز دلربائی در این اندام نبود، آقای کُک ریکو دو لامارتینیر قادر نبود چشم از آن بردارد. در دنیا، هیچ دختر جوانی، هیچ بازیگر سینمائی، او را حیران نکرده بود. این عزب سیونُهساله حتی میتوانست ادعا کند که آنقدر سروگوشِ گهگاهی جنبانده که حساباش از دستاش در رفته است. پس این چه بود که داشت در او رخ میداد؟ کدام باد داشت تمام تجربههایش را میرُفت؟ این تجربهی جدید چه تازگیئی برای او به ارمغان آورده بود.