در را بسته بود و سگ هنوز پارس میکرد زیر سقف انباری بی در و دیوار که با دوتا چوب سرپا بود. سگ انگار از سر شب میدانست این اتفاق میافتد و با پارسهای دردناک یکریزش حبیبالله را از باز کردن در برحذر داشته بود. حبیبالله تا جوان را به سختی به بهارخواب برساند و او را جلوی پلهها به زمین بگذارد تا نفس بگیرد، اینقدر دستگیرش شد که دوبارهی اتفاق شومی افتاده است و دوباره بدون آنکه بخواهد وارد گودی شده است که شاید تا لبه از خون پر شده باشد...