صبح یک روز تو سرزمین پادشاهی آرندل ملکه السا سخت مشغول کار بود؛ چون تولد آنا بود؛ خواهرهایی که زندگیشون را از کودکی با هم گذرونده بودند.السا میخواست جشنی برای آنا بگیره که بهترین تولد اون در تمام زندگیش باشه. السا دستهاش رو تکان داد و یک مجسمۀ یخی کوچیک روی کیک ظاهر شد. اون این مجسمه رو برای آنا ساخته بود. مجسمه ی خیلی زیبایی بود؛ اما انگار درست به نظر نمیرسید. با تکان دادن دوبارۀ مچ دستش، بازم سعی کرد تا چیزهای جالبتری درست کنه…