یک روز صبح بنجامین خرگوش کنار رودخونهای نشسته بود. همینطور که داشت به ماهیهای توی رودخونه نگاه میکرد صدای سم های اسب رو شنید. آقای مکگرگور و خانمش با کلاه قشنگش روی گاری نشسته بودند و از اونجا میگذشتند.
به محض اینکه رد شدند، بنجامین خرگوش سریع پرید تو جاده و به سمت خونهی یکی از آشناهاشون دوئید که تو جنگل و پشت باغ خانوادهی مکگرگور بود.