سینا را عاشقانه دوست داشتم. او یکی از بهترین مردانی بود که در دنیا مثل او کمتر پیدا میشد. خوب و سر به راه، روشنفکر و مبارز و شوهری وفادار و پدری مهربان. اما درست از زمانی که قصد و هدفش را فهمیدم و از لحظهای که تردید را برای همراهی من و فرزندش، در چشمهایش خواندم، کولهبار سنگین وظایف زندگی آیندهام را، همه را یک جا بر دوش خود انداختم. امیدم را از او بریدم تا بیش از آن در مراحل بعدی و سختتر زندگیام آسیب نبینم. سعی کردم به خودم بقبولانم تنهایم. تنهای تنها!