گاهی قلندر مردهای را مییافتیم که در میان خرابهها چله نشسته بود. با پرواز نابههنگام کرکسها بالای تپه خبر میشدیم که لاشهی حیوانی یا قلندری بیجان که دیگر پوستی بر استخوان بود، کنار دیواری یا کف برجکی افتاده است. آن را پایین میآوردند و در کوچهها میگرداندند. پوست خاکآلودش در آفتاب سوخته و کشیده شده بود. از حفرهی خشک دهانش خرمگسهای رنگارنگ و زنبوران وزوزکنان بیرون میآمدند. موهای سیاه بلندش که تا روی شانهها فرو میریخت انگار هنوز میرویید و اندود چربشان در نور خورشید رنگینکمانی از رنگهای مُرده را بازمیتاباند. دستهایش به شاخههای کرمخوردهی درخت میمانست. انگشتان درهم جمع شده بودند، آنچنان که در سکرات مرگ محکم در رشتهای چنگ انداخته باشند. اگر با منقاشی آهنین آنها را از هم میگشودیم، دست انبویهای را از گلبرگهای پلاسیدهی گلی عطرناک مییافتیم یا ساقهی مرطوب آن گیاهانی که در دهانهی چاه میرویید. کسانی پوست شفاف شکمش را معاینه میکردند، رودههایش را میجستند که در حقهی مجوف سینه بالا رفته و ناپدید شده بود. پایتابههای نخنما و رنگرفتهاش از گرد ساقهای پا گشوده شده بودند، و کف پاها تاولهایی داشت شکافته و خاکناک، از بسیاری راهها که رفته بود، آنهمه بیابانها از ریگ روان که پشتسر گذاشته بود. آویخته از دیرکی در میدان با تاج پُرصدایی از حشرات بالدار و دیدگانی خوابآلود به پسرکانی که به او سنگ میانداختند، نگاه میکرد.