لیلی در آن لباس ساده و خوشترکیب سفید با زیبایی کمنظیر خود پایداری و ثبات را در انسان سُست میکرد! گلچین که در آغاز ماجرا محتاط و سپس مأیوس شده بود، حالا فارغ و بیپروا از هر قیدوبندی آمده بود تا تکلیف نهاییاش را با مادر شناسنامهایاش روشن کند! مادری که مثل پَری دریاها زیبا و مثل دیو قصّهها نامهربان بود.
گلچین با نگاهی کاوشگر و با چنین شناخت محقّری دست به ریسک بالایی زده بود. در این ریسک زندگیاش یا سیاه سیاه میشد، یا سپید سپید! بدون آنکه رنگ خاکستری مجال حضور داشته باشد.
به هر حال، باید از تماشای او دل میکند و میرفت. هم گلشن در انتظارش بود، و هم نگهبان! با بُغضی که ناگهان دست به گریبانش برده بود، دست به گریبان شد و سرانجام فرو دادش! برگشت. به نگهبان که رسید، در دنیا و حال و هوای دیگری سیر میکرد...