در حال باز کردن در بطری آب، سری به نشان مخالفت تکان دادم و گفتم: «نه! میترسم زشت باشه! به هر حال مریم گفته خودش تماس میگیره و میگه که کجا همدیگهرو ببینیم!»
ترانه از کنار دستم آهی کشید و گفت: «نمیدونم اگه تو بری، من باید چیکار کنم؟»
آرزو گفت: «مگه من مردم!» و ریز خندید.
هوا گرم بود و دانههای درشت عرق از روی پیشانیام سر میخورد و چانهام را حسابی خیس کرده بود. گهگاهی اگر نسیم ملایمی میوزید و شاخ و برگ درخت چنار بالای سرمان را میتکاند، خنکای دلچسبی وجودمان را فرا میگرفت. همه فکر و ذهنم معطوف چگونگی انتقال به دانشگاه شهرکرد و جابهجاییام با دانشجوی مورد نظر بود. مدام با خودم میگفتم: مبادا این فرصت خوب از دستم بپره و برای همیشه افسوس بخورم!
بعد از صرف ناهار که چیزی بیشتر از یک ساندویچ سوسیس کوکتل نبود، آرزو در حالی که سس قرمز دور لبش را با دستمالکاغذی پاک میکرد، گفت: «بعدازظهر باید بریم یکی دو تا خونه ببینیم!»
پرسیدم: «تو محدوده دانشگاه؟»
زد زیر خنده و ابروانش را داد بالا. «نه! یه جایی اون بالا مالاها!»