در گرماگرم جنگ شمشیرش شکست. از بس آن شمشیر را بر این جوشن و آن کلاهخود زد، شمشیر کند و خم شد و سپس از تیغه شکست و وی را درمانده و وامانده بر جای نهاد. نمیدانست چه کار باید بکند. در این لحظههای خطیر و نومیدی، مرجع هر امید و چشمه روشن هر اعجاز و نوید پیامبر بود. خود را به شتاب به وی رساند و چنین گفت: پیامبرا شمشیرم شکست. و نه آیا همه کارایی مرد جنگاور به شمشیر اوست؟!
در چنین لحظاتی یاران پیامبر دیده بودند که ای بسا چون شمشیر دلاوری میشکست و یا بیسلاح میماند، او دست فراز میکرد و احیانا عصای خود و یا تکه چوبی را که بر زمین افتاده بود، به دستهای رحمانی خود میگرفت و به دست یار خویش میسپرد، و در دم چنان شیء چوبی به شمشیری کارا و تیغهای چونان الماس برّا تبدیل میشد. و پر پیداست چنان شمشیری که مظهر اعجاز دست اوست چه جوهر ناب، و گوهر پُرتابی داشت... این موضوع یکی دو سه بار اتفاق افتاده بود. علی نیز آمد و قصه شمشیر شکسته خویش را باز گفت. پیامبر از شمشیرهایی که در دسترس خود داشت شمشیری به او داد. جوانمرد اولین و آخرین، تیغ را گرفت و بازگشت و مشغول پیکار شد... سپس دوباره آن اتفاق تکرار شد. شمشیرش شکست و از کار فرو ماند. یک بار دیگر نزد پیامبر بازگشت و قصه بیسلاحی خویش را بازگفت. پیامبر دوباره شمشیر دیگری به او داد... امّا این ماجرا تا سه بار رخ داد... عجبا! هر تیغی که به آن دست و بازوی پر توان میداد، پس از ساعتی میشکست و مرد دلاور را بیسلاح و بیپناه بر جای میگذاشت.
این بار پیامبر نگاهی به او کرد و گویی در انتظار بازگشت سومینش بود... این علی است...