شب بود. شب سیاه و سیال. شبی عمیق و متراکم که تاریکی و هول تا اعماق تمامی گسترههای آن دامن کشیده بود. شب سکوت و تندباد... در آسمان ابرهای مهاجم چهرهای وحشیخو، دژآگین و کینجو داشتند... زوزه باد بود... و کورسوی محو آتشی که اندکاندک از پشتسر فرو میمرد... و علی به شتاب میرفت و هر لحظه از لشگر خویش دور و دورتر میشد... چندان که اینک هیچ نشانهای از لشگر خود نمییافت... منطقه بدر را نیز نمیشناخت و این اولین باری بود که به سوی چاههای بدر میرفت و فقط حدود احتمالی آن را میشناخت.
ظلمات تو در تو و متراکم شب و ابر و تنهایی و صحرا و ناشناسایی منطقه و نیز احتمالاً کمین دشمن از هر سو احاطهاش کرده بود...
هر چه به سوی دره و به سمت سپاه دشمن پیشتر میرفت، تندباد شدیدتر میشد و ظلمات عمیقتر، متراکمتر، سنگینتر و سهمگینتر میگشت.
ساعتی بعد در دره بدر فرو شد... سکوت... خاموشی نفسگیر و ارعابآور، شب وهمناک... جز زوزه باد و صدای شرشر باران چیزی شنیده نمیشد... و احتمالاً از دوردست زوزه دور و محو حیوانات شب شنیده میشد...