To my very self I seemed imperious and unreasonable; he smiled, betraying delight. Warm, jealous and haughty, I knew not till now that my nature had such a mood; he gathered me near his heart. I was full of faults; he took them and me all home. For the moment of utmost mutiny he reserved the one deep spell of peace…
Charlotte Brontë (1816-55)
بهنظر خودم شخصی بیپروا و غیرمنطقی بودم؛ او لبخند میزند و ابراز خوشحالی میکرد. من خونگرم، حسود، و مغرور بودم، ولی در آن زمان نمیدانستم که چنین خصوصیاتی دارم؛ او مرا در قلب خود جای داده بود. من ایرادهای زیادی داشتم؛ او من و همۀ آنها را به خانهاش برد. او در لحظاتی که سرکشیام به اوج میرسید، طلسم جادویی آرامش را اندوخته داشت...
شارلوت برونته (۱۸۵۵-۱۸۱۶)