پیامبر در کار ساختمان مسجد است. اولین هفته ورود خود را میگذراند... روزی پس از نماز، رو به اصحاب خود میکند و پس از حمد و ستایش خداوند این خطبه را میخواند:
هان ای مردم برای خویشتن خود زاد و توشهای از پیش بفرستید... باید فراگیرید و بدانید...
به خدا سوگند که ناگاه روزی یکی از شما بیفتد و بمیرد و آنگاه گوسفندان خود را بیشبان وانهد... و سپس بر پروردگار خود، و بر پیشگاه داور دادار خود حضور یابد و پروردگارش بیواسطه و ترجمان و بیهیچ حاجب و دربان، خود به او گوید آیا پیامبرم را سوی تو نفرستادم تا بر تو ابلاغ پیام کند؟... و آیا بر تو ثروت و مالی نبخشودم؟ هان برای امروز خود چه از پیش فرستادهای؟
آنگاه مرد به چپ و راست خود بنگرد و هیچ نبیند و پیشاپیش خود را نظاره کند و جز دوزخ و لهیب آتش هیچ نیابد... الا ای مردم هرکه میتواند چهره خود را از آتش دوزخ، با بخشایش نیم خرمایی حفظ کند دریغ نورزد و حتی اگر آن را نیز ندارد با سخنی پاک و نیکو چنین کند. چه پاداش هر نیکی ودرستی ده و گاه تا هفتصد برابر است...