اینک دمدمههای غروب است... آخرین انوار شفقگون خورشید در افق غرب فرو میمیرد و شعلهای فرو میرنده و نارنجی ـ با کبوده قلههای نه چندان مرتفعِ داغستان نجد در هم میآمیزد و ستاره غروب آهنگِ زهره بالا میآید و آسمان طلیعه سایههای پایدار و خنکای نویدبخش شبی دیرنده را بر زمین میبخشاید... بر جبهه فلک مینایی تک و توک سوسوی نقرهگون ستارهها، همچون زورقهایی دور که از میان ابر و مه پدیدار میشوند به چشم میآید... شبی است چون همه شبهای دیگر و در شهر هیچ چیز نویی اتفاق نیفتاده است... در میان این شهر، خانه مضطرب و غمباری وجود دارد که حتی نور چراغی کمفروغ به پروای آنکه هیچ کس در نیابد بیماری مختصر در آن افتاده است روشن نگشته است. سر شب بیمار از درد و رنج به خود میپیچید ـ و دخترک مراقب و بیدار با نگاه چشمانی غمبار کنار اوست... نیمههای شب تب دوباره بالا میآید و ساعاتی بعد گرمای تنی که چونان کورهای میتافت فرو میافتد و سپس سرما و عرق موت بر پیشانی سرد زن فرو مینشیند. لحظات به کندی میگذرند...