«محمد» نوجوان سیزده ساله است. درین ایام ابوطالب را سفری پیش آمده است. سفر به شام که بهر حال هر چند تنگدستی و فاقه او را علاج نخواهد کرد، اما به عنوان گشایشی الهی برای زندگی همیشه عزّتمندانه وی تسکینی خواهد بود. کار این مرد بزگ و سخاوتمند که تنگی معیشتش نیز مقدّر و آزمون الهی است تا بمردم نشان دهد در فقر نیز میتوان سلطنت سخا و طبع پر غنا داشت، منزل به منزل زیستن، و ساحل به ساحل بار افتادگان را بخانه رساندن است. اول اندیشید که بخاطر محمد ازین سفر سر باز زند. اما واقعیت زندگی نیشهای خلنده خودرا به پهلویش میزد و سوزش آن نه تنها او و عائله که نیازمندان دیگرش را نیز رها نمیکرد. سرانجام مصمم به رفتن گشت. روزی که کاروان آماده حرکت بود و شتران سنگین بار از زمین برخاستند، محمد آمد و سخت به زمام ناقه عمو چسبید. دلش از غم واندوه پر بود...