دامالون گل میخ زمردی رنگ روی دسته شمشیر را فشار داد. غلاف سیاه رنگ با لغزیدن تیغه دوم افتاد. مانند طلا درخشید، نفیس و تابان بود. برای لحظهای درباری بور به آرامی ایستاد. مبهوت و مشتاقانه به زیبایی تیغهها خیره شد. سپس سرش را تکان داد. گویی از حیرت درآمده باشد.
او گفت: «پیرمرد و بچه رو بکشید. ولی قبل از اینکه به پایتخت برگردیم، دخترک برای سرگرمی خوبه.»
کافاس فقط دید که، اسکیلگانون به سمت دامالون حرکت کرد. دستش را یکباره به سمت جلو برد. شیء تابان و پر زرق و برق در هوا درخشید. و به آرامی به گلوی دامالون نشست.
خون از گلوی پاره شده مرد پاشید. صحنهای که رخ داد. هرگز با کوچکترین جزئیاتش را کافاس فراموش نمیکرد.
اسکیلگانون به بالای سر دامالون رفت. وقتی شمشیرها را درباری مرده انداخت، اسکیلگانون آنها را برداشت. چهار سیاهپوش قاتل به سمت او دویدند؛ اسکیلگانون برای مواجه شدن با آنها جهید. تیغههای شمشیر در نور آتش میدرخشیدند. هیچ مبارزهای نبود، صدای چکاک شمشیر به شمشیری نیامد. در کمتر از یک تپش قلب، پنج مرد بر روی زمین مرده افتاده بودند. یک نفرشان که کلاً سرش قطع و دیگری از شانه تا شکمش پاره شده بود. کافاس اسکیلگانون را دید که تیغههای طلایی و نقرهای را قبل از آنکه درون غلاف سیاهپوشی کند، پاک میکرد.
او گفت: «کافاس بهتره که بازارهای جدیدی پیدا کنی. میترسم که ناشان برات جای خطرناکی باشه.»
مرد حتی نفسش تنگ هم نشده بود. هیچ اثری از عرق بر روی پیشانیاش نبود. رویش را از کافاس برگرداند، به عقب بازگشت و زمین اطراف دامالون مرده را جستجو میکرد. خم شد و فلزی کوچک و گرد خونآلودی را که بیش از پنج سانت قطر نداشت را برداشت. اسکیلگانون با لباس دامالون آن را پاک کرد. کافاس دریافت که فلز دارای لبه دندانه داری است. او از ترس بر خود لرزید. اسکیلگانون سلاح را در غلاف مخفی پشت کمربندش گذاشت. سپس به سمت اسبش رفت و آن را زین کرد.