مادر دوست داشت درس بخواند اما وقتی بچه بهدنیا آمد از آرزویش دست کشید. او با پسرک و همۀ خرتوپرتهایش به استکهلم رفت و درخواست طلاق را امضا کرد. اینگونه بود که او اسم خانوادگی خودش را دوباره برگزید: پِرسون. و بدون آنکه به عواقب کارش فکر کند برای پسرش نام پِر را انتخاب کرد (البته اسم کسی را پِر پِرسون یا یوناس یوناسون گذاشتن ممنوع نیست، حتا اگر کمی عجیبوغریب باشد).
در پایتخت، شغلی پیمانی در انتظارش بود. مادرِ پِر پِرسون خیابانها را زیر پا میگذاشت و تقریباً هر روز فحشهای مردانی را تحمل میکرد که ماشینهایشان را بد پارک کرده بودند؛ بهویژه ناسزای مردانی را که توانایی پرداخت جریمههایی را داشتند که او برایشان صادر کرده بود. ادامه تحصیل برایش رؤیا شد و او هرگز چیزی از علم حروف اضافۀ زبانِ آلمانی یاد نگرفت که مفعول بیواسطه یا مفعولٌله را برای دانشآموزان مشخص میکردند و البته برای اغلب مردم مسئلهای کاملاً بیاهمیت بود.
وقتی مدتی طولانی را در این شغلِ به اصطلاح موقتی گذراند، یکی از همان خلافکارانِ ناراضی، با تعجب متوجه شد یک زن زیر یونیفرم این کار قراردادی پنهان شده است. کمکم از رستورانی درست و حسابی سردرآوردند اما فقط قهوه و گیلاسی کوچک سفارش میدادند. مدتی بعد، خلافکارِ ناراضی به مادر پِر پِرسون پیشنهاد ازدواج داد.
خاطرخواه، بانکداری اهل ایسلند بود که به ریکیاویک(۶) بازمیگشت. او به همسر آیندهاش وعده و وعیدهای بسیار داد و البته آغوش ایسلندیاش را به روی پسرِ همسر آیندهاش نیز گشود. با اینحال، سالهای زیادی گذشته و پسرکی که موهای بورش همچون گندمزاران بود، به سن بلوغ رسید و آنقدر درک و فهم داشت که خودش بتواند برای زندگیاش تصمیم بگیرد. او فکر میکرد آیندۀ درخشانتری در سوئد در انتظارش است و چون هیچکس در لحظه نمیتواند از آینده خبر داشته باشد، نمیشد گفت تصمیم او درست است یا اشتباه.