گلاویژ تندتر از کوه بالا رفت. لحظهای به پشت سرش نگاه کرد. کسی نبود. ترسید که مبادا شامار از پی او باشد. آخرین بار که دعواشان شد، شامار خنجر کشید و گلاویژ به برق خنجر خیره ماند. زبانش بند آمد.
چشمهای شامار مانند دو تکه سنگ بودند و از آن همه حرفهای شیرین که پیش از این به گلاویژ گفته بود نشانی نبود. گلاویژ دستش را به دیوار گرفت. به طرف در رفت تا فرار کند. شامار با قامتش که بلندتر از گلاویژ بود مثل عقابی بالای سر او بود و نفسنفس میزد:
ـ از جانم چه میخواهی؟ قصد کشتنم را داری؟
ـ مگر نگفتم وقتی من نیستم از خانه بیرون نرو؟
ـ باید قند و شکر میگرفتم، خودت گفتی، یادت نیست؟
ـ چرا از دکان اسفندیار؟
ـ پس از دکان کی بگیرم؟
ـ صبر میکردی تا خودم بیایم.
ـ غروب میشد و اسفندیار دکانش را میبست.
ـ نمیخوریم! حالا چه واجب بود قند و چای؟
ـ من که چای نمیخورم، خودت عادت داری.
ـ برای هر حرفی هم، جواب داری!
ـ پس چه کنم؟ لال باشم؟
آن شاماری که گلاویژ میشناخت، این نبود که روبهرویش ایستاده بود. هِنهِن میکرد. انگار از پی آب تا کوه قاف دویده بود.
گلاویژ یکباره در اتاق را باز کرد. فرار تنها راهی بود که به عقلش رسید.